همینـ حآلا همآن روزی را بخاطر آوردم که درستـ در دبستان ۱۷ شهریور سر خیآبآنمآن درس میخوآندم . آن روزها دوستی بود ب ِ نآم زینبـ که از بچگی باهم بزرگـ شده بودیم و بینمآن رفت و آمدی بود ُ لیله بازی هایی ُ خاله بازی هایی :) از هم محله ای که بگذریم مآ شدیم هم مدرسه ای و هم کلاسی . در مقطع اول دبستان :) از همآن بچگی های َم از خیآبان ها و ماشین ها میترسیدم مخصوصا رد شدن از خیآبان ! نمیدانم چه روزی بود ... اما میدانم دورو بر ساعت ۱۲ یا ۱۲:۳۰ بود که به مدرسه میرفتیم ... با زینب . تا سر خیآبان از پیاده رو ها میرفتیم ! اما از سر خیآبان باید رد میشدیم آن طرف خیآبان تا دآخل مدرسه شویم ... خیآبان شلوغ ... مآشین ها و موتور ها و یکـ بهار ترسو ...آنقدر میترسیدم که درست سر جای َم خشکـَم زده بود . یک هوو نمیدانم چه شد که زینب دست ِ مرآ کشید و با خود به سمت آنور خیآبان برد ... ! خودَش رد شد و بهاری مآند ک ِ پخش زمین شده بود :)) یکـ موتوری ِ بد قیآفه ی ِ زشتـ که شانش هم زد هم محله ایـمآن در آمد مرآ زیر کرد :| هیچ وقتـ یادم نمیرود که چقدر خوشآل بودم از اینکه توآنسته ام ۱ هفته در خانه بمآنم با اینکه هیچ کدام از نقاط بدنم هم شکستگیی نداشت اما گونه ی ِ سمت چپم رآ به یاد دارم که کبود شده بود ... گویآ میگفتند دسته ی ِ موتور خورده است به گونه اَم . مدیر مدرسه یمآن خانم سعادتی بود . آنقدر به قوله مآ امروزی ها سگـ بود که نگو ! الان که فکرش رآ میکنم میگویم اگر آن موقع هم همین قدر مغرور و پر جربزه و نترس بودم شاید جوآبـ ِ آن همه سیلی هایی که به صورت ـَم برای ِ هر اشتباهه کوچک میزد رآ میدادم ! شاید جیغی میکشیدم ! یا حتی از مدرسه فرآر میکردم به سمتـ ِ خانه یمآن :) همآنجا که پدرم تــو به من نمیگوید ! همآن روزی که من نقش بر زمین شدم دختر همسایمآن به پدر و مادرم خبر داد ! آنها امدند ... قشنگ یادم است که مرآ با همآن پراید سفید رنگ دختر خانم سعادتی به بیمارستان بردند . و برآی ِ اولین بار من از ترس خودم را در سن ۷ سالگی خیس کردم ... و درست نشسته بودم روی ِ پای خانم سعادتی در صندلی جلو :))))))))

حالا که فکر میکنم ! مَن تلافی کردم :))

همیـن که چادرش و تمآمه زندگی اَش نجس شد بـَس بود