حرف 57
از وقتی که یادم می آید تا به امروز ! مَن دل َم یکـ تنهایی ِ عمیق میخوآست و یکـ بلندی ِ واقعا بلند که بتوآنم ازش بالا برم ... آنقدر بلند ُ بلند باشد که وقتی به آن بالا میرسم سرم بخورد به سقــف آسمآن ... بخورد به سقفـ آسمان تـآ بلکه آن بالایی کـه چشمآنش را روی ِمن ُ دنیآیم بسته و به خوآب رفته بیدار شود . آن نوکـ ِ نوکـ که نشستم ... زانو هایـَم را که بغل گرفتم به قدری جیغ و فریاد بزنم که خون از گلویم بیرون بزند ! شاید باعث آروم شدنم بشود ... شاید بتوآنم این بغض های ِ کثیف رآ بالا بیآورم ... که از دستشآن مدآم سرفه میکنم ... هرچیز که میشود ... بغض ـَم که میگیرد ... وقتی نمیخوآهم گریه کنم ... مدام سرفه میکنم که نشکند این بغض ِ لعنتی . مدام آب ِ دهانم را به هر زحمتی شده پایین میدهم ...بسکه جلوی ِ خودم را میگیرم که اشکی نچکد از چشمآنم تیله هایـَش گرد میشوند و انگآر همین الان از حدقه بیرون میزنند ! مَن فقط یکـ تنهایی میخوآهم و یکـ پآ که یاری اَم کند تا برسـَم به تو آن بالا ... من فقط میخوآهم تورا صدا بزنم ... از میآن ابرها ... تورآ از میآن ابی فیروزه ای ِ آسمانتـ صدا بزنم :) تو اَبری را کنار بزن ُ سرتـ را بیرون بیآور ! از گوشه ی ِ چشمآنت مرآ نگآه کن . من محتاج یکـ لبخند ِ تواَم تا زندگیـ َم قشنگ شود . من محتاج لبخنده خدایی ِ تو اَم که اگر ب ِ رویم بخندی دنیا بـ ِ رویـم میخندد ...
بخنـــ:)ــد
کـه اگر به رویـَم بخندی برآیتـ بنـدگی میکنم
♥
+ کآش ... همچین راهی برآی ِ کمی گـپ با تو وجود داشتـ " کلیکـ "