حرف 61
برایم هیچ غمی همچون غم از دستـ دادن ِ تو نشد ، هیچ غمی رگ ُ ریشه ام را نسوزاند جز غم ِ از دست دادنَت که همچون تبر تمآمه زندگانی و هست و نیست ِ مرآ قطع کرد . من تورآ دیدم ... روز آخر ، حلالیتـَت را گرفتی و دیگر ندیدَمت ، من تو رآ دیدم ... روز آخر با آن آغوش ِ بازَت برای ِ آشتی و همآن حلالیتـ که انگآر به دلت اُفتاده بود که میخوآهی دیگر پیــشمآن نباشی ، هنوز هم تنم برای ِ بغل کردن ِ تنتـ بی تاب است ... !من تورآ دیدم ... برای ِ آخرین بار تو رآ دیدم ... اما دیگر خبری از بغل های ِ ثانیه به ثانیه ای اَت ، آن صدای ِ نازک ِ دخترانه اَت نبود ، دیگر خبر از آن ابـ بازی هایمآن با آن بطری های ِ یکـ لیتری نبود ، دیگر خبری از آن دخترک ِ عاشق ُ دل باخته نبود ، دیگر صدایی مرآ " آجی ، طلا ، بـَلا " نمیخوآند ، من آنجآ بودم درست بالای ِ همآن قبری کـه خاکــَش دخترانگی اَت را ، زندگی اَت را و ان قد و قوآره و آن صورت ِ کوچکت را بلعیـد ... آنجا نبودی ببینی چه فریاد ها که برای بیداری اَم از آن کابوس ِ وحشتناکـ از ته گلو نکشیدم ، آنجا نبودی که ببینی قاب ِ عکست یکـ لحظه هم از دستانم و آغوشم جدا نمیشد ، تو نمیدانی وقتی اسمت را ... وقتی اسمت را روی ِ همآن پارچه های ِ تسلیت ِ سیاه دیدم چه حالی شدم ، انگآر از خوآب بیدار شده بودم و رفتنتـ را با اسمت و مشکی پوشآن ِ درو بر حس کردم ! به پدرت یکـ چیز را گفتم ! گفتم " عمو ، بهناز بهم گفته بود که اگه مادر پدرآمونَم از هم جدامون کردند خدا جدامون نمیکنه ، اما دیدی عمو ؟ خدا جدامون کرد ! بهناز بهم گفته بود من مثله خوآهر نداشتت ، عمو کو خوآهر مَن ؟ " نمیدانی چه طور نگآهَم میکردن مردم وقتی میدیدند به جای ِ خوآهر نداشته ات غزایت را به دل گرفته اَم و اسمت را با ناله صدا میزنم ، وقتی گریه هایم بند نمی آمد و برایت از دلتنگی اَم سر قبرتـ میگفتم ... نمیدانی چه طور نگآهم میکردند . تو خوآهرم نبودی ... جان َم بودی ، تنها دوسته باقی مانده بودی برآیم ! چه طور تو رآ در غربت ِ قبرستان تنها میگذاشتم ؟ چه طور تو رآ در گرمآ و سرمآ میآن خروار ها خاک میگذاشتم و میرفتم ؟ حمله ی ِ خاطراتمآن به ذهنم شدت ریزش اشکآنم را بیشتر میکرد ، یادت می آید کـه سرم را روی ِ قبرت گذاشته بودم ؟ یادت می آید کـه با التمآس صدایت میکردم برایِ بیدار شدن ؟ یادت می آید خدایمآن را چند بار به حسینَش ، به ابلفضلَش ، به محمدَش قسم دادم تآ تورآ بازگرداند ؟ لحظه ی ِ جدا شدن دله زخم خورده اَم مگر جدا میشد از دل ِ بی جانت ؟ دلم نمی ـآمد بروم ، پاهایم یاری نمیکرد برآی ِ رفتن و در دهانم هیچ گونه کلمه ی ِ خداحافطیی نمیچرخید ، تنها همین جمله ها را بارها و بارها با فریادهایم تکرار کردم کـه " آجی دلم برات تنگ میشه ، بهناز دلم برآت تنگـ میشه ، آجی من دارم میرم ، دلم برات تنگ میشه اما بازم میآم پیشت ... تنهات نمیزآرم ... " همین ها آنقدر تکرآر شد تا بازوانم را گرفتند و از تو جدایـَم کردند ... بار دیگر خودم را از دستانشان بیرون کشیــدم و آمدم بالای ِ سرت ... بوسیدم ، آن پارچه ی ِ مشکی رنگ ِ روی ِ قبرت را بوسیدم به یآد ِ خودت که هردَم لُپَم را بوسه باران میکردی ... کآش میتوآنستم از قبر بیرون بکشمت و بنشانمتـ روی ِ زانو هایم ... مثل همیشه ! یادت که می آید ؟ در حیاط ِ مدرسه من روی ِ سکو مینشستم و تو می ایستادی ُ با دیگرآن حرف میزدی و من تو را از پشت مانتویتـ میکشیدم به سمت خودم و مینشاندمتـ روی ِ پاهایم ... اول دبیرستانمآن کـه تمآم شد تو رفتی ... امسآل باید سآل ِ آخر میبودی ، من رفتم دوم دبیرستان اما تو نیآمدی ، من رفتم سوم دبیرستان اما تو نیآمدی ... تیر مآه امسآل بایدکنکور بدهیم ، بعدش هم دانشگاه برویم ... تو باز هم نمیآیی ؟
| اگر روزـی راهتـ رآ گــُم کردی ... به خوآبـَم بیآ |