تکیه کردم به لبخند هایش که هرروز برایم شیرین تر و شیرین تر از قبل میشد ، به تمآم دوستت دارم هایش که نمیدانستم امروز میخوآهد از بین برود ، کاش تکیه نمیکردم به عاشقانه های ِ این دنیا ... من تکیه کردم ... به خندیدن هایش ... میخندید ُ من فقط نگآهش میکردم و لبخند میزدم ... نمیتوانستم مُدام بگویم جآنم فدات ... اما لبخند میزدم تا بیشتر بخندد و من حالم جا بیاید . یک روزی بود دوستت دارم هایش از زبانش کنده که نمیشد هیچ ، از گوش های ِ منم دور نمیماند ... من یک تکیه کرده ی ِ ماتم زده ... حالا نمیدانم چه کنم ؟ وقتی دست هایش برایم زیبا ترین دستان بود و مُدام میفشردمشان در دستانم ... نمیدانم وقتی دیگر دستی نیست که بگیرمش ... سر به کدام کوه ُ بیابان بگذارم و بگویم که نه ... که نه ... این اتفاق چیزی نیست که من میخوآهم ... عوض کن خدا ... عوضش کن ، فقط همین یک بار ... دستانش را برگردان ... خنده های ِ بلندش را برگردان ... دوستت دارم هایش همیشه ملایم بود ... برشان گردان ...

فقط همین یک بار