حرف 68
فردا شب من ُ باران میخواهیم به خانه ات بیاییم ، دستش را میگیرم کشان کشان از آن کوچه پس کوچه هآ ، از آن خیابان ها ، میاورمش به دیدن ِ روی ِ ماهَت . تو فقط به من قول بده ! از آن قول هایی که بوی ِ قول بدهد ... به من ُ باران ِ زمستانی ِ خدایمان قول بده قبل از امدنم خانه ات را پُر کنی از گل ِ یاس ... همان گلی که شاخه به شاخه هایش را هنوز خشک کرده کنار طاقچه ی ِ خانه یمآن دارم و یادگاری از تو همانجا باقی خواهند ماند ! قول بده وقتی آمدم حیاط ِ خانه ی ِ قدیمی ُ پیرتآن را آب پاشی کنی ، ان حیاط ِ بیچاره هم باید مثل من امشب روحش زنده شود . برایم چای بریز ... مثل همان روزهایی که من برایت خانومی میکردم برایم چای بریز ،توی ِ همان فنجان های ِ مادر بزرگ که از خود به جای گذاشت ... فکر میکرد قرار است من برای ِ تو صبح به صبح ، شب به شب داخل همین فنجان ها چای بریزم ... بیچاره مادر بزرگ با آن همه خیال هایش رفت ! قول بده قبل از امدنم بروی سر ِ همان پیرهن ِ مردانه ات ، چهار خانه ی ِ آبی ِ آسمانی ! همان که من در تک تک خانه هایش ...ان شب گ ُـم شدم ... بپوشَش ... به من قول بده وقتی آمدم چشمانت را مثل همان روزهای ِ هجده سالگی اَت پایین بیندازی ... و باز هم من همان دخترک ِ پُر شور و شیطون ... بیایم زیر ِ چانه ات را بالا بگیرم و خیره در چشمانت ، دستت را بگیرم ، دستم را بگیری ... و باران هم همین لحظه میرود روی ِ پشت ِ بام ـه خانه اَت لانه میکند ... و منتظر همان لحظه ی ِ عاشقانه و یک تلنگر برای ِ بارش ... قبل از آمدن با من اتمام ِ حُجَت کرده است ، همین باران ! که زنده شوم ... که زنده اَت کنم . ما سالهاست بعد از بچگی مان مرده ایم ... ! با من به بیرون بیا ، وسط ِ حیاط ... کناره همان حوضی که سالها پیش با همین دستانمان که در هم قفلَند با هم وضویی میگرفتیم و همان نمازه دو نفره ای که من مُدام از پشت سر قربانت میرفتم و صد بار برایت دور از چشمَت میمُردم . باران را میگویم ببارد ... ببارد بر سر این عشق ِ مُرده . بلکه تمام گرد ُ غباره دل هایمان پاک شود ... راستی ، قول میدهی وقتی من آمدم ... وقتی باران آمد ُ بارید ... مرا به آن بوسه های ِ سبک ِ خودمان دعوت کنی ؟ !